.زیست در جبرِ پارادوکسیکال
چاپ خبر | شناسه خبر: 30547 | تاریخ انتشار: 19 تیر 1400 - 11:58
انسانی که در یک دوراهی مبهم و لاینحل گرفتار آمدهاست؛ مثلاً به معاش به همان میزان میاندیشد که به معاد! طبیعی است که در چنین حالتی، نگاهبانی از ترازمندیِ بین این دو کفّه سخت است

هداپرس، محمدرضا رضوی – به گمانم “زیست در جبرِ پارادوکسیکال” یا گرفتار آمدن به زندگی میان تنوّعِ اَلوانِ ناسازگار طبیعت، از دشوارترین امور است؛ تقابلی میان خودِ واقعی و بیگانگی از خویشتن. بنا به نظر کارن هورنای گاه این تقابل به تجزیهی شخصیّت میانجامد و انسانِ مبتلا، به زعم خویش در جهت جلوگیری از تلاشیِ شخصیّت خود و حفظ یکپارچگی آن، بهناچار به “بایدها” دست مییازد؛ حالتی که در بُعد عرفانی آن کوششی است که بایستی علاوه بر اثبات صفت “عدمِ نفاق”، دامنش را از برچسب تقیّه نیز منزّه کند؛ هرچند در این جایگاه، سالک جز رضایت معشوق را نمیپوید!
گاه ابوسعیدی میشود که فریاد میکشد:
گه زاهد تسبیح به دستم خوانند
گه رند و خراباتی و مستم خوانند
ای وای به روزگار مستوری من!
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند…
شاید وجود این چندگانگی نشأت گرفته از “حقّ انتخاب” باشد که به انسان عطا شدهاست؛ انتخابی که گاه اختیارِ صرف نیست و غالباً جبر نیز در آن مدخلیّت دارد.
انسانی که در یک دوراهی مبهم و لاینحل گرفتار آمدهاست؛ مثلاً به معاش به همان میزان میاندیشد که به معاد! طبیعی است که در چنین حالتی، نگاهبانی از ترازمندیِ بین این دو کفّه سخت است و به تناسب زمان و مکان گاه غیر ممکن. به تعبیر رولان بارت دیالکتیکی خلق میشود با متوسّل شدن به عقیدهی خلاف و ناسازه برای غلبه بر عقاید عمومی و همسازههای ایجابی! برای انسانِ تشنهی تکامل، سختتر آن زمانی است که مجبور شود در میان تکثّر نگرشها و جهانهای گونهگون قدم بزند و چنان ابوسعید بر تجرّدِ خویش پای بفشارد! جهانهایی که حجابهایشان را میشناسد و میداند به چه میزان از آنها فاصله دارد؛ ناگهان ستیزی در او شکل میگیرد؛ نبردی درونی بین اصالت و مسخ شدن؛ چرا که نهایتِ اهتمام و تکاپویش این است که همچنان دورافتاده بماند و حاضر نیست به شکل هیچ کدام از جهانهای جبری و تحمیلیِ بیگانه از خویش درآید.
اصلاً شاید پیروان رهبانیّت، خلوت گزیدگان و اهل سکوت در چنین نقطهای قرار گرفتهاند که در عین تنهایی و انزوای مطلق، مجال و رغبتی نیز برای گفتمان با غیر ندارند؛ شاید نگاهی چون نگاه مولانا جلالالدّین محمّد گواه حال و صیقل جانشان باشد:
گر با همهای چو بی منی بی همهای
ور بی همهای چو با منی با همهای
در این حال هیچ چیز بهجز خلوت و در سِتر ماندن برایشان کافی نیست و سبب اقناعشان نمیشود!
انسان در این جهانبینی غریبی است که در آشیان خویش رخ مینمایاند؛ اخوان ثالث نیز به زیبایی آن را با قاصدک در میان میگذارد:
قاصدک!
در دل من، همه کورند و کرند؛
دست بردار از این در وطن خویش غریب…
اکنون درمانگر روحهای در مسیر و شعلهی عشقی میشود که بی توجّه به هایوهویهای پوچ، نبض جریان هستی را در دستانش دارد؛ تعبیر خلّاقانهی شیخ اجل میتواند حجّت این ادّعا باشد:
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است…
باری!
زیستن در جبرِ پارادوکسیکال، آنگاه که با آرمانهایی فراتر الفتی دیرینه داری و نمیخواهی در هیچ طبقه جایی و در هیچ گروه نامی داشته باشی، شاید همان تلخِ شیرینی است که شریعتی با نثری شیوا بیان کرد: چه سخت و غمانگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند سرش را کلاه بگذارد. چه تلخ است میوهی درخت بینایی!
و شفیعی کدکنی نیز استادانه به نظم درآورد:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد…

هداپرس، محمدرضا رضوی – به گمانم “زیست در جبرِ پارادوکسیکال” یا گرفتار آمدن به زندگی میان تنوّعِ اَلوانِ ناسازگار طبیعت، از دشوارترین امور است؛ تقابلی میان خودِ واقعی و بیگانگی از خویشتن. بنا به نظر کارن هورنای گاه این تقابل به تجزیهی شخصیّت میانجامد و انسانِ مبتلا، به زعم خویش در جهت جلوگیری از تلاشیِ شخصیّت خود و حفظ یکپارچگی آن، بهناچار به “بایدها” دست مییازد؛ حالتی که در بُعد عرفانی آن کوششی است که بایستی علاوه بر اثبات صفت “عدمِ نفاق”، دامنش را از برچسب تقیّه نیز منزّه کند؛ هرچند در این جایگاه، سالک جز رضایت معشوق را نمیپوید!
گاه ابوسعیدی میشود که فریاد میکشد:
گه زاهد تسبیح به دستم خوانند
گه رند و خراباتی و مستم خوانند
ای وای به روزگار مستوری من!
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند…
شاید وجود این چندگانگی نشأت گرفته از “حقّ انتخاب” باشد که به انسان عطا شدهاست؛ انتخابی که گاه اختیارِ صرف نیست و غالباً جبر نیز در آن مدخلیّت دارد.
انسانی که در یک دوراهی مبهم و لاینحل گرفتار آمدهاست؛ مثلاً به معاش به همان میزان میاندیشد که به معاد! طبیعی است که در چنین حالتی، نگاهبانی از ترازمندیِ بین این دو کفّه سخت است و به تناسب زمان و مکان گاه غیر ممکن. به تعبیر رولان بارت دیالکتیکی خلق میشود با متوسّل شدن به عقیدهی خلاف و ناسازه برای غلبه بر عقاید عمومی و همسازههای ایجابی! برای انسانِ تشنهی تکامل، سختتر آن زمانی است که مجبور شود در میان تکثّر نگرشها و جهانهای گونهگون قدم بزند و چنان ابوسعید بر تجرّدِ خویش پای بفشارد! جهانهایی که حجابهایشان را میشناسد و میداند به چه میزان از آنها فاصله دارد؛ ناگهان ستیزی در او شکل میگیرد؛ نبردی درونی بین اصالت و مسخ شدن؛ چرا که نهایتِ اهتمام و تکاپویش این است که همچنان دورافتاده بماند و حاضر نیست به شکل هیچ کدام از جهانهای جبری و تحمیلیِ بیگانه از خویش درآید.
اصلاً شاید پیروان رهبانیّت، خلوت گزیدگان و اهل سکوت در چنین نقطهای قرار گرفتهاند که در عین تنهایی و انزوای مطلق، مجال و رغبتی نیز برای گفتمان با غیر ندارند؛ شاید نگاهی چون نگاه مولانا جلالالدّین محمّد گواه حال و صیقل جانشان باشد:
گر با همهای چو بی منی بی همهای
ور بی همهای چو با منی با همهای
در این حال هیچ چیز بهجز خلوت و در سِتر ماندن برایشان کافی نیست و سبب اقناعشان نمیشود!
انسان در این جهانبینی غریبی است که در آشیان خویش رخ مینمایاند؛ اخوان ثالث نیز به زیبایی آن را با قاصدک در میان میگذارد:
قاصدک!
در دل من، همه کورند و کرند؛
دست بردار از این در وطن خویش غریب…
اکنون درمانگر روحهای در مسیر و شعلهی عشقی میشود که بی توجّه به هایوهویهای پوچ، نبض جریان هستی را در دستانش دارد؛ تعبیر خلّاقانهی شیخ اجل میتواند حجّت این ادّعا باشد:
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است…
باری!
زیستن در جبرِ پارادوکسیکال، آنگاه که با آرمانهایی فراتر الفتی دیرینه داری و نمیخواهی در هیچ طبقه جایی و در هیچ گروه نامی داشته باشی، شاید همان تلخِ شیرینی است که شریعتی با نثری شیوا بیان کرد: چه سخت و غمانگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند سرش را کلاه بگذارد. چه تلخ است میوهی درخت بینایی!
و شفیعی کدکنی نیز استادانه به نظم درآورد:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد…